این روزها درخت های ارغوان زیادی در خیابان و پارک ها گل کرده اند . زیبایی آن ها همین چند روز است . به دیدن شان برویم!
به درگاه عدالت خدا
اول بار شاکی ام از خدا؛
به آه های هر چه در کودکی
به ترس های هر چه در نوجوانی
به آرزوهای هر چه در جوانی ام .
گله می کنم از خستگی های بعدِ نداری و تمسخر
از خاموشی شب های عید
وقتی مردم از لای قرآن
به بچه ها عیدی می دادند
و ما به جای آن
کتک خوردیم و فحش شنیدیم و
سهم عیدی مان این بود: بر پدرت لعنت!
و اسکناس های هزار دست گشته
با هزار وصله چسب برق
از دست مادر و دور از چشم پدر
و آن هم سهم گوجه بود برای شام فردا.
من اول بار از خدا به خدا شکایت می کنم
و بمیرم و جایی بروم خدا نباشد
اما نه!
باید بدانم از چه می پرسد؛
از نمازهای نخوانده
که هی می خورد به کمر بعضی با چشم های حریص
از روزه های دایم
که حتا نه کله گنجشکی
که تا شب می گرفتیم و
نیت مان نداری بود
از دست های خالی مان می پرسد
یا از نگاه بچگانه مان
وقتی با سیلی
برق از چشم مان می پرید
نه!
باید جایی بروم که خدا باشد
چیزهایی ست که فقط باید از خودش بپرسم.
این شعری ست از دوست خوبم ندا حسن زاده. می تونید به وبلاگش برید و براش نظرتون رو بنویسید.این روزا کمتر به اینترنت دسترسی داره.ممنون.
http://nedahasanzadeh.blogfa.com/
خیلی قبل تر، وقتی آدم های دور و برم مسلسل وار پشت سر هم حرف می زدند و قضاوت های وحشت ناکی از هم داشتند فکر می کردم این آدم های دور و بر من هستند که از درد بیکاری و تنگ نظری به این مرض مبتلا هستند گذشت تا به جامعه تزریق شدم دیدم چه آدم هایی که ازشان انتظار نمی رفت و به این بیماری دچار بودند!
رسانه ها ناگهان که نه ، بالاخره پیشرفت کردند و اطلاعات سیاسی، اقتصادی ، امنیتی و دیگر مسائل را مثل نقل و نبات به خورد مردم دادند . مردمی که هنوز برای خیلی چیزها ارزش قائل بودند و در عین حال از خیلی چیزها خبر نداشتند.
شبکه های مختلف مناظره ها را پخش کردند. یک باره لحن های مختلف روی آنتن رفت ، تکان دست ها به نمایش در آمد . رفتارهای تازه دیده شد . مردم به هیجان آمدند . دیدند و فهمیدند که می شود لحن های دیگر را هم تجربه کرد . می شود علنی توهین کرد. می شود اسرار مگو را هم جار زد . مردان سیاسی انجام دادند ما چرا انجام ندهیم؟ تازه به گمان خودشان به چه اطلاعاتی دست پیدا کرده بودند!
دور افتاده ترین روستاها در جریان مسائل جامعه قرار گرفتند . حضورگوشی ها پر رنگ تر شد . شبکه های اجتماعی مختلف به زندگی ها راه پیدا کرد و ارتیاط ، شکل تازه یی پیدا کرد . ما هم به تبع پیشرفت های تکنولوژی پیشرفت کردیم و ناگهان سرها در گوشی ها سقوط کرد. ترجیح دادیم از آدمی که در حال غرق شدن است فیلم و عکس بگیریم حالا اگر دیگران دوست داشتند بیایند نجات اش بدهند ، به ما چه؟
هم چنان سرها در گوشی ها بود و آشغال ها از ماشین ها به بیرون پرتاب می شد. شهر ما خانه ی ما یک حرف چرت بود . پارک ها و زیر پل ها و طبیعت با زباله ها تزیین شدند و ناگهان خبر آوردند که انرژی هسته یی حق مسلم ماست قیام کنید . ما هم چنان که پشت سر هم حرف می زدیم و پوست موزمان را توی پیاده رو می انداختیم از حق هسته یی مان دفاع کردیم و بعد دوباره سرمان را توی گوشی هامان فرو کردیم .
بچه ها یاد گرفتند به بزرگ ترهایشان بگویند: " به تو چه؟ " و این جمله دهان به دهان گشت تا بزرگ ترها هم به هم گفتند "به تو چه؟ " دیگران گفتند ما چرا نگوییم؟ و این ادامه ی انحطاط اخلاقی یک ایرانی بود...
ادامه دارد
.: Weblog Themes By Pichak :.
