بدهم تکیه به تو
شانه شدن را بلدی؟
گرمی ثانیه ای خانه شدن را بلدی؟ (علی نیاکویی لنگرودی )
از آخرین باری که اینجا چیزی نوشتم مدتها میگذرد.
چیزهایی در گذشته بوده که گاهی میآیم و میخوانمشان اما حذفشان نمیکنم. دلیلی ندارد. همچنان زندهام ، اما نه کورم و نه کر ، فقط گاهی سکوت میکنم. همین...
هر کجا کلمه کم می آورم
تو را بلند به نام کوچک ات آواز می دهم
بی برو برگرد
هفت شب و هفت روز
می بینی دارد از آسمان واژه می بارد.
سید علی صالحی
برچسب ها: شعر , سید علی صالحی , لیلا ناظمی
حس نمی کنی زنده یی
نمی دانی چه می کنی
نمی فهمی مرده یی.
زمین زیر پای ات فهمیده پایت را محکم روی اش نمی گذاری
نام مادرت را تکرار کن
اگر مانده برایت
دوباره تکرار کن
این بار به جای من.
از فصل ها
دوباره به یکی دل ببند
سه ماه اش را زندگی کن
شاید حس کنی زنده یی
و بدانی باید نفس بکشی
و بفهمی هنوز نمرده یی
فقط سریع تر!
بد جوری وقت زمین را گرفته یی.
مرداد 1400
برچسب ها: شعر نو , لیلا ناظمی
این حرف ها می مانند
به جای همه ی « من » هایی که باقی نخواهند ماند.
گاهی فقط می خواهی حرف بزنی و کسی جواب ات را ندهد.
اصلا کسی صدای ات را نشنود.
توی چشم هایت نگاه نکند و تایید یا رد ت نکند.
فقط می خواهی حرف بزنی و بروی و ردی از خودت باقی نگذاری.
این جا فقط کلمه هست و حس ، کسی نمی آید زودتر از نقطه گذاشتن ات آخر جمله ، برای ات شکلک بگذارد و نوشته ی نخوانده ات را پسند کند. این جا ساکت است و صدایی آزارت نمی دهد.
با روزهای رفته کاری ندارم
امروز آمده ام که سلامی کنم و بروم.....
پناه می برم زیر سقفی از کلمات
یکی یکی شکسته تر از هم –
همه ی این روزها نمی گذارند
چشم های تو را به خاطر بیاورم
حرف های قشنگی که به هم می زدیم -
لیوان های نداشته مان را
باد ابرها را برد
ماه من و ماه لورکا از پشت ابر بیرون آمد
« و ما به هم خیره شدیم
و به چمنزار سر سبزی نگریستیم
که شامگاه سرد
بر روی آن می دوید
و با هم گریستیم.»
« چنین گفت زرتشت »
پناه می برم به سرزمین ام کجاست؟
دارم دوتا ی دیگر قرض می گیرم می دوم
نمی روند انگار فکرهای شان را از روی دست هم نوشته اند
دست کم بیایید در شب پرسه بزنیم
در خیابان های دراز شهرکرد
« دِلُم پی دِلِته » دهان اگر باز کنم
مرده های امسال نفرین ام می کنند
راحت باشید!
من جل و پلاس ام را جمع کرده ام
می روم ته همین خیابان دراز
کوچک شوم.
گاهی فکر میکنم از وبلاگنویسی فاصله گرفتهام و رفتهام پی کارم ، اما بر میگردم تا دوباره خودم را پیدا کنم. آدمی دوست دارد گاهی به خانهی قدیمیاش برگردد ، فقط برگردد تا خاطرههایی را برای خودش زنده کند.
به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر سفر نكنی
اگر كتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نكنی.
به آرامی آغاز به مردن میكنی
زمانی كه خودباوری را در خودت بكشی
وقتی نگذاری دیگران به تو كمك كنند.
به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر برده ی عادات خود شوی
اگر همیشه از یك راه تكراری بروی
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگ های متفاوت به تن نكنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
به آرامی آغاز به مردن می كنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سركش
و از چیزهایی كه چشمان ات را به درخشش وا میدارند
و ضربان قلب ات را تندتر میكنند
دوری كنی.
به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل یك بار در تمام زندگی ات
ورای مصلحتاندیشی بروی.
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بمیری.(پابلو نرودا)
دوستانی وفادار هنوز به وبلاگ ام سر می زنند و گاهی با پیامی خوش حالم می کنند. بابت همه چیز ممنون.
حرف های ام را نه به سارها
نه به تنه ی درخت ها
نه به غروب
هر روز لال تر می شوم
در دنیایی که تو در آن نیستی.
پنجره ام را
برای تو می گذارم
تا هر از گاهی
پرنده های مرده اش را
سری بزنی ... (علی اخگر)
اگر هیچ چیز تازه یی وجود ندارد
و هر چه هست همان است که قبلا" هم بوده است
پس چه گونه ذهن مان فریب می خورد
و برای زاییدن مولودی تازه بیهوده عذاب می کشد
تا کودکی را که قبلا" زاییده شده باز به دنیا آورد؟
آه ای کاش می شد که تاریخ دست کم
به اندازه ی پانصد بار چرخشِ خورشید به عقب باز گردد
و تصویری از تو را در کتابی کهن به من نشان دهد
از زمانی که افکار برای نخستین بار به رشته ی تحریر در آمده بودند.
آن گاه می توانستم ببینم که جهان باستان
درباره ی ترکیب حیرت آور زیبایی تو چه می گفت
که آیا ما برتر بودیم یا آن ها بهتر بودند
یا گردش زمین همانی است که قبلا" هم بوده است
آه به هر روی یقین دارم که دانایانِ عهد قدیم
از ممدوحی بسیار نازل تر
ستایشی عظیم کرده اند. (غزلواره ی 59 از شکسپیر)
برچسب ها: غزلواره های شکسپیر
شهریور است و شهر ما عمریست پاییز است
چیزی نمیگویم که میدانی دلم چیز است...
(سید مهدی موسوی)
هیچ یک سخن نگفت
نه میهمان نه میزبان
نه گل های داودی.
(شاعر ژاپنی)
انگار همین دیروز بود تماس گرفتم و گفتم آقای آذری تماس گرفتم ازتون به خاطر کتابایی که به کتاب خونه اهدا کردید ازتون تشکر کنم و بگم چه طور دل تون اومد از این همه کتاب خوب دل بکنید؟ برگشتی و تازه شما از من تشکر کردی و گفتی کتابا رو دادم که یکی مثل شما اونا رو بخونه. بعد قرار یه روز رو گذاشتم که بیاییم خونه تون و دیدارها رو تازه کنیم. تازه نکردیم و رفتی. روح ات شاد و خسته نباشی شاعر!
برچسب ها: احمد آذری
مطالب قدیمی تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.