بعضی چیزها را نمی شود گفت. باید یک گوشه ای قایم شان کنیم ، چون اگر گفته شوند یا آن چیزها را از دست می دهیم یا سرمان را. این به خودمان بستگی دارد ؛ می توانیم ببینیم، بشنویم ، درباره شان بنویسیم، ننویسیم، حرف بزنیم، نزنیم.

آن وقت ها که می خواستیم شاعر بشویم گفتند ساده از کنار چیزی نگذرید، از کنار اشیایی که می بینید، رنگ ها، لباس ها، نگاه ها، منظره ها. کم کم یاد گرفتیم ساده از کنار چیزی نگذریم. در اهمیت چیزی شک نکنیم. با دقت به اطراف مان خیره شدیم. خیره که نه، گاهی با ولع تمام قورت شان می دادیم. بعد فهمدیم آن چه رو به روی ما شکل گرفته، همین جهان لایه لایه ای ست که مایل نبود به سادگی از کنارش عبور کنیم. از دیدن اش لذت بردیم.از سفر استقبال کردیم. شعرها متولد شدند ، کنار رفتند. شعرهای بعد، درخت های بعد، چهره های بعد.

ناگهان عاشقِ این بازی شدیم.

چه قدر حرف برای گفتن داشتیم. چه قدر کتاب برای خواندن. فیلم برای دیدن . چه قدر روی برگ های مرده راه رفتیم . یقین کردیم کسی دوست مان دارد. قسم خوردیم کسی را دوست داریم. کسی که آن قدر مهربان است که کلمه ها هم عاشق اش شده اند و قلب را از حالت رخوت بیرون می آورد.

بلد شدیم حرف های قشنگ بزنیم. با علاقه، پیش پای بهار بلند شدیم و آن قدر نازک دل شدیم که برای برگ های مرده اشک ریختیم.

دیگر با وزن و قافیه مشکل نداشتیم. بی وزن و قافیه هم شعر می نوشتیم. یاد گرفتیم ما هم به قاصدک بگوییم:

" قاصدک!

ابرهای همه عالم

شب و روز

در دل ام می گریند"....

یا وقتی در خانه تنها بودیم زمزمه کنیم:

" حیاط خانه ی ما تنهاست

......حوض خانه ی ما خالی ست"....

وقتی شنیدیم شاملو رفت برای اش مرثیه نوشتیم. پنهان از چشم هم گریه کردیم. قرارهای خانگی می گذاشتیم. شعر می خواندیم. قفس می شکستیم. رها می شدیم. برای هم از خودمان می نوشتیم؛ مفصل و بلند. نه پیامکی بود و نه هولِ تمام شدن شارژ باتری. کاغذ بود و خودکار و خیال؛ گاهی شاد وگاهی ناشاد.

و انعکاس این همه، قیام جهان بود در مقابل ما : باد، خنک می وزید و برگ های مرده جان می گرفتند . حالا که فکرش را می کنیم عمر ما به طور عجیب و باورنکردنی قشنگ بود.....

                                                      

 


برچسب ها: نیمه ی اسفند

یکشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۱ | 16:23 | لیلا ناظمی |