شعری از بهزاد خواجات به بهانه ی شش خرداد؛ کوچ اجباری علی اخگر

 

همراهان من به تمامی مرده اند،

مرده ، چون این شیشه ها

که همیشه کودکانِ بازی

در پسِ آن شعله بوده اند.

 

و ما چهار تن بودیم و قصه ای قدیمی

و به عبارت دیگر

همیشه همان چهار تن هستند

که به قصد دیدن خود

در زیر نور ماه بیرون می آیند  

و در همان جا شعر می شوند،

دهان هایی در تلاوت خویش.

 

و گویا دیگر می توان گفت

که راهِ ریخته آن گونه به پای می پیچید

که گویی انجیربُن این همه دست را

بیهوده به وداعی پیش آورده است.

 

شکل نهایی خود را در خود داشتیم

اما اجسادمان نمی گذاشت

دور دست را ببینیم.

و کودکی که مرده است

اما دست هایش دست از بازی نمی کشند،

مرده، چون یک مرده

 به همراهانی می نگرد

که قرائت خود از یاد برده اند

در میان شیشه های شکسته

که در جهان پخش است.

 

و غیژغیژِ اصطکاکِ توپ های رنگی

با ارواح مندرس

و جمجمه ای که دانه ای پفک را

ـ چون وظیفه ـ به زیر دندان دارد

و کنار جاده افتاده است

 

همراهان من ایستاده اند

و در نفس چاق کردنی، درخت شدند

و آن ها به تمامی مرده اند،

مرده چون این درخت

که غیژغیژ صدا می دهد

و در عبور حجم هایی رنگی

بالاخره حرف خودش را

با این برگ ها که پیش آورده خواهد گفت.

 

و لکه هایی از جنین و پفک

در نور ماه می درخشد.

 

   

شعرهایی از علی اخگر 

 

۱)

دو چشم من کلمات تو را نشان دادند

دو دست من کلمات تو را تکان دادند

فقط دو تا کلمه از تمام متن تن ات

که روی کاغذ شعری سپيد جان دادند

و ده مسيح که انگشت های من بودند

به مرده ی کلمات ات دوباره جان دادند...

مرا به شکل خودم داشتند می ديدند

مرا که حق عبور از دو آسمان دادند

 

پرنده گان هوازی در آسمان يک ام

به اين کبوتر عاشق شده امان دادند

برای رد شدن از آسمان دوم تو

مرا دراز کشيدند و نردبان دادند

پرنده گان هوازی به ما، به عاشق ما

درون چشم خداوند آشيان دادند

 

به من؛ همه، همه ی مرده گان مرد زمين

به تو زنانه گی ی زنده ی زمان دادند...

دو خط باز ، دو خط موازی ی تن ما

بهانه يی به تمام پرنده گان دادند؛

و دسته دسته سوار خطوط شعر شدند

و ردی از کلمات تورا نشان دادند.....

 

 

 

۲)

فردا

مي روم به اداره ي بازنشسته گي

و براي

شعرهاي نخوانده ام

شعرهاي چاپ نشده ام

شعرهاي نگفته ام

درخواست مي دهم

 

فردا

هيچ كس به من زنگ نزند.

 

فردا

اگر سر زده آمديد

كيسه هاي زباله را

ببريد پايين

بگذاريد پشت در

 

فردا

  من

      نيستم…

 

۳)

 

هفت

                                                   اگر شراب انداخته بوديم‌ حالا هفت ساله بود…   - حميد باقري

 

و نگاه كن   به اين هفت شمع خاموش شده

كه براي تو    كه براي هفت ساله گي ي مان

اصلن بي خيال شده بوديم

اوضاع هم طوري شده    

 كه هفت قرن از قرن حافظ هنوز    در مي كده ها بسته ست

و هر چه گفتند نشنيده گرفتيم    

 و هرچه گفتند

انگار كه خانه ي خودشان    با كفش روي فرش

و حتا حافظ و مثنوي  بر هوا

تقصير همين هفت ساله هاي بي موقع است

راه كه مي رويد   

حرف كه مي زنيد  

عاشق كه مي شويد

                اطلاع دهيد

و بايد خداي نكرده    معتاد

- فقط براي همين ام شب

- براي از ما به تران هم بالاست

چاره يي هم نيست

روي همين كاغذهاي بي مصرف شعر

دوباره برمي گرديم

عاشق مي شويم

وشــــــمع ها را از نو

به شرط آن كه

از هفت و هفت ساله شدن ها

حرفي به ميان نيايد.

 


موضوعات مرتبط: نوشته های دیگران
برچسب ها: شش خرداد

یکشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۲ | 18:39 | لیلا ناظمی |