شعری برای گاوهای فیل آباد

 

 

نشسته روزهایِ آزگار

روی آفتاب را سیاه کرده

دبیت اش.

 

مثلِ مردان چپقی قدیم که خرمنی سبیل باد می دادند دست

روزِ برداشت

دیگر دود از کنده بر نمی خیزد

و اجاق ها همه کورند .

 

پیامک سرِ پیامک

دستِ مردانِ موبایلی

دیگر نه داسی می بینی نه کدوری.

نه گاوآهنی مانده نه خورجینی از شبدر چهار پر

نه گله ای در کِلور .

 

پیامک سرِ پیامک

دست دختران ایل

نه کلافی می بینی شانه به شانه

 نه موجی و نه قالی خشتی باباحیدری

 زیر پا

 دلم تنگ است برای چوپان دروغگوی خودمان

با این تنور برقی دیگر بوی گلِ گندم نمی دهد نان

 بعد از این

از عیسی آباد که می گذری

صلواتی بفرست به بلندیِ کوره گچ پزی

 که رویِ شخم ها را سفید کرده

برف هم که نبارد.....

 

                                                         محسن فارسانی    

        

 



یکشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۵ | 20:17 | لیلا ناظمی |

 

وقتی به وبلاگ دوستان نگاه می کنم می بینم که ماه ها یا سال هاست به وبلاگ شان مطلبی اضافه نشده و  دیگر اثری از زندگی در آن ها به چشم نمی خورد. چه قدر زود همه چیز دارد قدیمی و کهنه می شود!



یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵ | 18:59 | لیلا ناظمی |