نیلوفر عزیز!

دیشب مصاحبه ای که در مرکز جونقان داشتی و در وبلاگ اش درج شده بود را خواندم . یک باره گذشت زمان برایم باورنکردنی آمد.

قدیمی ترین عکسی که از تو دارم به روزهای اولی برمی گردد که من به مرکز جونقان آمده بودم . سوم دبستان بودی انگار. در طول سال عکس هایی از کلاس های ادبی می گرفتم که برای گزارش ارسال کنم. وقتی با شما بودم مصمم بودم که کلاس ها هر چه پربارتر برگزار شوند چون مصمم بودن شما را دیده بودم که مرتب سر کلاس ها حاضر می شدید حتا پسرها هم که چموش بودند استقبال خوبی از کلاس ها داشتند. تو در تمام آن عکس ها هستی. هر بار که عکسی  چاپ می کردم یکی هم برای خودم برمی داشتم. خصوصا" از برنامه های روز شعر و ادب فارسی که چند سال پشت سر هم برگزار می شد و تو همیشه شعر بلندی از شاعران معاصرمان حفظ می کردی و برای بقیه می خواندی.

چه لذتی داشت که بعد آن برنامه ها و در اول مهر شما را می دیدم که بزرگ شده و قد کشیده بودید.تو را نه به خاطر فعال بودن ات که به خاطر دانایی ات دوست داشتم. شکوفه، زهرا، کوثر، معصومه، شیدا، همه را دوست داشتم.

من سعی نمی کردم دریافت های خودم را به شما تحمیل کنم. هر کدام از شما دریافت های خودش را داشت. بینش من برای خودم و بینش تو و بقیه بالی بود که شما را شادمانه به آسمان می برد. شاید آن روزها نتوانستم این حرف ها را به زبان بیاورم اما حالا که وقت اش رسیده آن را با تو در میان می گذارم.

حالا که با لباس زیبای مدرسه سر کلاس نشسته ای سعی کن نوشتن را نه به عنوان سرگرمی که برای به بند کشیدن یک تخیل یا واقعیت ملموس برای خودت در نظر بگیری. شعر تو باید بازتاب ردیف شدن کلمات برای شکل بخشی به یک ذهنیت باشد. ساده تر بگویم : خوب ببین، بشنو، لمس کن و بعد معجزه ای رخ می دهد. کلمات به کمک ات می آیند. باید آن ها را پذیرا باشی. از آن ها درست استفاده کن. به مفهوم هایی که در ذهن ات ساخته می شوند خوش بین باش و نگذار از تو به راحتی فرار کنند.

شعر را نمی شود خلاصه کرد همان طور که نمی شود یک رمان بلند را در چند سطر خلاصه کرد. برای پی بردن به مفاهیم جدید و ناب ، سفر هیجان انگیز خود را به دنیای تجربه های آدمی و کتاب ها- رمان، شعر، داستان های کوتاه، نوشته های فلسفی و ...- به طور جدی شروع کن. توصیه ی من برای لحظاتی ست که فارغ از کتاب های درسی هستی. خودت می دانی اولویت با کدام است.

 می خواستم تابستان امسال ببینم ات ولی پیش نیامد. انگار قرار نیست روزگار همیشه بر وفق مراد باشد.

سه واژه هست که دستان تو را گرفته در دستان شان می گذارم تا دنیای ات آرام تر و پاک تر بماند: سکوت، ایهام، فاصله. در خلوت ات به این ها فکر کن. مواقعی هست که باید با این ها راه بروی و مواقعی هست که به اجبار باید آن ها را بشکنی تا برای ات بت نشوند. مثل خیلی چیزهای دیگر توی دنیا: مثل آدم ها، مرام ها، علاقه مندی ها که می شکنند، عوض می شوند، می میرند. ایست گاه آخری وجود ندارد. معنای اش این است که می توانیم پیش برویم.می توانیم بعد هر گریه بخندیم و این سفر هیجان اگیز هم چنان وجود دارد.

................................

شعری از نیلوفر:

می توانم ز تو تصویر کشم

تو که تا نیمه ی راه

در کنارم بودی

تو که با لبخندت

غصه را از دل من دزدیدی

و میان قطرات اشک ام

مثل یک میوه ی شاداب به من تابیدی

به کدامین معبود

قسم ات باید داد

که دل ام می لرزد

که تو بی من باشی

قلب من می ترسد

و تو اما آیا

بی من خسته رنجور زمان

حال خوبی داری ؟

مشکلی نیست دگر

با خیال رخ تو غصه ها خواهد مرد

گرچه بی من باشی

با خیال رخ تو

من نیلوفر مرداب زمان می مانم…

.................................

لینک های مربوط:

http://markazjoneghan.blogfa.com/post-133.aspx

http://www.niloofar275.blogfa.com/

 

 


برچسب ها: نیلوفر

پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۱ | 8:50 | لیلا ناظمی |