جمعه شب اتوبوس حامل دانشآموزان دختر بروجنی که از اردوی راهیان نور مناطق عملیاتی بازمیگشتند، به دلیل تخطی از سرعت مطمئنه از سوی راننده اتوبوس دچار سانحه شد که طی آن ۲۲ تن از دانشآموزان کشته و ۱۸ نفر مجروح شدند....
برای تان عزای خصوصی گرفته ام؛ برای تو فاطمه، آمنه، پریسا، مائده، برای همه ی شما که برای رفتن برای با هم بودن چه شادی ها کردید. چه آوازها خواندید. چه قدر دست زدید. فهمیدید راننده بد می راند. گفتید. کسی کاری نکرد. راننده سرنوشت تان را به دست گرفت. راننده شادی تان را وارونه کرد و به دنیای مرده گان فرستادتان. لحظه های آخر چه قدر جیغ کشیدید. خدا را به کمک خواستید. برای زنده ماندن التماس کردید. چه زود شادی و نوجوانی تان به مرگ ختم شد. عزای خصوصی ام پُر از حرف شده. حرف هایی که اگر همه نوشته شوند ذهن های خواب آلود و بیمار ناگهان بُراق می شوند و باید جوابگوی شان باشم. جوابگوی کسانی که نه منطق شان را می فهمم و نه برای نفهم بودن ام حال و حوصله ی استدلال آوردن دارم.
پُر از عزای خصوصی ام. برای شما که ندیدم تان ولی نیمکت خالی تان را می توانم تصور کنم. امشب مثل مادران همه ی شما داغدارم.گُر گرفته ام برای شب اول قبرتان. چه شر و شوری برای رفتن داشتید و چه انتظاری برای برگشتن و گفتن خاطرات تان. به خانه نرسیدید دختران انتظار. به سمت نیمکت های تان دیگر نخواهید دوید. چه عزایی در دل ام به پاست !
برچسب ها: دختران بروجن
گفتی مرثیه ای بنویسیم
و سرایت هوای بیمار را به ریه هامان خبر دهیم
گفتم مثل درختی که گفتند باید بمیری و هر شب خواب اره برقی می دید
برای مرده ای که توی پیراهن ام دارم مرثیه می نویسم.
نمی شود همین طور حرف زد در این سیاره
نمی شود از کسی که شناس نامه اش را باطل کرده اند گذشت
و ماه را به خاطر پرده ای گران به اتاق راه نداد.
تو آمده بودی رسم این سیاره رقم بخورد
لایحه و تبصره ننویسی و روی جلد سالشمارها " یا مقلب القلوب و الابصار"
و گُر بگیری شب اولِ قبرِ کسی که دوست اش داشتی
که بوی همین سیاره را می داد.
نا تمام ایم
دوره می کنیم خودمان را
در گیر و دار همین نوشتن هاست که تکثیر می شویم
و فرشته ها
دوباره زبان شان به اسم ما می چرخد.
قرار نبود سکه بالا بزند
صدف ها از ساحل رم کنند
اسطوره ها دخیل ببندند
و آسمانِ پاییز بی چلچله بماند.
آسمانِ ما تنهاست
دوباره را دوباره ماه باید بتابد بر آن
دوباره را دوباره باید مرور کرد.
فکر اخته کردن حنجره را به سرم زدم
ستاره ها را در گلوگاه روز کشتم
باد را لای رخت های روی بنـد
لایحـه نوشتـم و به خـودم اکتفـا کـردم
دیدم تو ایستاده ای روی نبض سیاره
تکثیر کرده ای خودت را بین فرشته ها
نشان ام دادی ساعتی ماسیده را و گفتی:
" تو آمده بودی رسم این سیاره رقم بخورد. نمی شود همین طور حرف زد".
گفتی مرثیه ای بنویسم
و سرایت هوای بیمار را به ریه های ام خبر دهم.
دوباره را دوباره مرور می کنم با تو
هنوز مرگ به ریه های ام نرسیده است.
موضوعات مرتبط: شعر
تقدیم به همه ی کودکان جهان
دختر کوچک من
نه معنی ارز را می داند
نه ارزشی برای بورس و اوراق بهادار قایل است.
قلب اش هنوز تند می زند
و قاصدک ها آن چنان به هیجان اش می آورند
که صدای خنده اش را خیابان به عرش می برد.

دختر کوچک من مسافر زمین است
که بهای زنده بودن در آن
نخندیدن برای روزهای متمادی ست
روزهای متمادی در روزنامه ها گشتن
و ندیدنِ حتا یک خبر خوش
دریچه های خواب را گشودن به سمت نور و ندیدن
دست او پس می زند این همه تنهایی این همه بشر این همه تنها.

عطر می زند به خودش دختر کوچک من
و به خودش حق می دهد برقصد کِل بکشد لی لی کند
و ماست را بیش تر از فسنجان دوست بدارد
قد می کشد تا به قدر کفایت از آفتاب نور بگیرد
و از هزار و یک قصه ی شهرزاد بیش تر
می خواهد قصه ی پیشی و کلاغه را بشنود.

دختر کوچک من
به اعتقاد کسی نوک نمی زند
و نمی داند چرا
کلاغِ هیچ قصه ای به خانه اش نمی رسد
او طلوع آفتاب را نمی بیند
اما غروب را در کنار من
بی آن که بداند چرا دنبال آخرین اشعه ی خورشیدم می بیند.
به نظم نوینی در او پی برده ام
به اشتیاق دمادمی که در پاهای اش برای رفتن
و در افکارش برای بالیدن.

به تو تعظیم می کنم دختر کوچک من
تا وقتی قیمت ارز برای ات مهم نیست
تا وقتی
صدای خنده ات را فرشتگان به عرش می برند.
تا وقتی قلب ات تند می زند.
برچسب ها: روز کودک
سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد هام و نه با تو دشمنی کردهام ( ضحی 1-2) افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوست ات دارم و راهی پیش پای ات بگذارم مرا به سخره گرفتی. (یس 30) و هیچ پیامی از پیام های ام به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4) و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام (انبیا 87) و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس 24) و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری (حج 73) پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشم هایت از وحشت فرو رفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی....

ادامه ی متن را در این وبلاگ بخوانید:
http://nazemileyla.mihanblog.com/
موضوعات مرتبط: نوشته های دیگران
برچسب ها: قرآن
برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی ست. لازم نیست آن را در قلب اش فرو کنی یا گلوی اش را با آن بشکافی . پرهای اش را بزن ... خاطره پریدن با او کاری می کند که خودش را به اعماق دره ها پرت کند.
برچسب ها: شروع هفته
نیلوفر عزیز!
دیشب مصاحبه ای که در مرکز جونقان داشتی و در وبلاگ اش درج شده بود را خواندم . یک باره گذشت زمان برایم باورنکردنی آمد.
قدیمی ترین عکسی که از تو دارم به روزهای اولی برمی گردد که من به مرکز جونقان آمده بودم . سوم دبستان بودی انگار. در طول سال عکس هایی از کلاس های ادبی می گرفتم که برای گزارش ارسال کنم. وقتی با شما بودم مصمم بودم که کلاس ها هر چه پربارتر برگزار شوند چون مصمم بودن شما را دیده بودم که مرتب سر کلاس ها حاضر می شدید حتا پسرها هم که چموش بودند استقبال خوبی از کلاس ها داشتند. تو در تمام آن عکس ها هستی. هر بار که عکسی چاپ می کردم یکی هم برای خودم برمی داشتم. خصوصا" از برنامه های روز شعر و ادب فارسی که چند سال پشت سر هم برگزار می شد و تو همیشه شعر بلندی از شاعران معاصرمان حفظ می کردی و برای بقیه می خواندی.
چه لذتی داشت که بعد آن برنامه ها و در اول مهر شما را می دیدم که بزرگ شده و قد کشیده بودید.تو را نه به خاطر فعال بودن ات که به خاطر دانایی ات دوست داشتم. شکوفه، زهرا، کوثر، معصومه، شیدا، همه را دوست داشتم.
من سعی نمی کردم دریافت های خودم را به شما تحمیل کنم. هر کدام از شما دریافت های خودش را داشت. بینش من برای خودم و بینش تو و بقیه بالی بود که شما را شادمانه به آسمان می برد. شاید آن روزها نتوانستم این حرف ها را به زبان بیاورم اما حالا که وقت اش رسیده آن را با تو در میان می گذارم.
حالا که با لباس زیبای مدرسه سر کلاس نشسته ای سعی کن نوشتن را نه به عنوان سرگرمی که برای به بند کشیدن یک تخیل یا واقعیت ملموس برای خودت در نظر بگیری. شعر تو باید بازتاب ردیف شدن کلمات برای شکل بخشی به یک ذهنیت باشد. ساده تر بگویم : خوب ببین، بشنو، لمس کن و بعد معجزه ای رخ می دهد. کلمات به کمک ات می آیند. باید آن ها را پذیرا باشی. از آن ها درست استفاده کن. به مفهوم هایی که در ذهن ات ساخته می شوند خوش بین باش و نگذار از تو به راحتی فرار کنند.
شعر را نمی شود خلاصه کرد همان طور که نمی شود یک رمان بلند را در چند سطر خلاصه کرد. برای پی بردن به مفاهیم جدید و ناب ، سفر هیجان انگیز خود را به دنیای تجربه های آدمی و کتاب ها- رمان، شعر، داستان های کوتاه، نوشته های فلسفی و ...- به طور جدی شروع کن. توصیه ی من برای لحظاتی ست که فارغ از کتاب های درسی هستی. خودت می دانی اولویت با کدام است.
می خواستم تابستان امسال ببینم ات ولی پیش نیامد. انگار قرار نیست روزگار همیشه بر وفق مراد باشد.
سه واژه هست که دستان تو را گرفته در دستان شان می گذارم تا دنیای ات آرام تر و پاک تر بماند: سکوت، ایهام، فاصله. در خلوت ات به این ها فکر کن. مواقعی هست که باید با این ها راه بروی و مواقعی هست که به اجبار باید آن ها را بشکنی تا برای ات بت نشوند. مثل خیلی چیزهای دیگر توی دنیا: مثل آدم ها، مرام ها، علاقه مندی ها که می شکنند، عوض می شوند، می میرند. ایست گاه آخری وجود ندارد. معنای اش این است که می توانیم پیش برویم.می توانیم بعد هر گریه بخندیم و این سفر هیجان اگیز هم چنان وجود دارد.
................................
شعری از نیلوفر:
می توانم ز تو تصویر کشم
تو که تا نیمه ی راه
در کنارم بودی
تو که با لبخندت
غصه را از دل من دزدیدی
و میان قطرات اشک ام
مثل یک میوه ی شاداب به من تابیدی
به کدامین معبود
قسم ات باید داد
که دل ام می لرزد
که تو بی من باشی
قلب من می ترسد
و تو اما آیا
بی من خسته رنجور زمان
حال خوبی داری ؟
مشکلی نیست دگر
با خیال رخ تو غصه ها خواهد مرد
گرچه بی من باشی
با خیال رخ تو
من نیلوفر مرداب زمان می مانم…
.................................
لینک های مربوط:
http://markazjoneghan.blogfa.com/post-133.aspx
http://www.niloofar275.blogfa.com/
برچسب ها: نیلوفر
.: Weblog Themes By Pichak :.
